سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

سورنا سردار دلیر مامان و بابا

یک سورنای رقاص.......

پسرکم روزها داره تند تند میگذره.خیلی تند تر از چیزی که فکرش رو بکنم.فقط وقتی کلمه ای رو پشت سرمون تکرار میکنی که شاید خیلی هم اسون نباشه یه دفعه یادم میفته که داری بزرگ میشی.حتی کفشت اونقدر سریع تنگت شده که اصلا نفهمیدیم. کاش میشد دنیا همینجا بایسته .......دلم نمیخواد بزرگ بشی......میخوام بیشتر از این روزها لذت ببرم. هفته ای که گذشت هفته پرباری بود برامون.وابستگیهات به من داشت از حدش میگذشت و این داشت باعث ازار و اذیتمون میشد.با باباییت تصمصم گرفتیم جلوی این وابستگی بیش ار حد رو بگیریم.روز خیلی سختی رو گذرونیدم هرسه تایی.تحمل گریه های بی امانت با گوله های اشک و دیدن مژه های خیست واقعا زجراور بود.ولی باید این ک...
29 آبان 1390

سورنا برف بازی میکند............

سورنای مامان انگار یکسال از اولین روز برفی با تو گذشت ولی انگار همین دیروز بود که اولین برف بارید و چون بابات رفته بود ماموریت ما خونه باباجون بودیم و منم برای اولین بار بعد از مدتها که برام آروز شده بود تو یه روز برفی خونه بودم و رفتیم تو حیاط و برف بازی کردیم و کلی کیف کردیم و در حالی که باباجون برفها رو پارو میکرد و تو کلی عکس تو برف و حیاط خونه باباجون گرفتی.خاله هم اسمت رو تو برفا نوشت. این عکسای اون روزه: و حالا دوباره یکسال بعد در حالی که حسابی بزرگ شدی و میتونی راه بری رفتی برف بازی.ولی خوب خیلی سرد بود و ترسیدم مریض بشی و زیاد نموندیم.هر چند چون مامان خیلی راحته تونستی این همه وقت بگذورنی و عکس بگیری...
20 آبان 1390

بدرود هفده ماهگی و سلام هجده ماهگی...........

 سلام پسرکم.اینقدر روزها تند تند میگذره که تا من بیام وبلاگت رو اپدیت کنم میبینم رسیدیم به یه ماهگرد دیگه.اره پسرکم هفده ماهه شدی.هفده ماهه شدنت مبارک راستش تو این مدت حسابی سرمون گرم بود.هوا شروع شد به سرد شدن و تو یه سرماخوردگی سخت گرفتی که ما اولش فکر میکردیم تبت به خاطر دندونه.درست عین باران و با کمک خاله مریم حالت خیلی بهتر شد.و البته با وجود اینکه اصلا دارو نمیخوردی نمیدونم چی شد که یهوویی عاشق دارو شدی و تا داروهات رو می اوردم میگفتی داوو. الان هم که حالت خوبه وقتی در یخچال مشغول فضولی هستی اگه شیشه دارو ببینی جیغ و دادت میره به اسمون و میگی داوو و میخوای دارو بخوری.جلل الخالق  مدتی هم سرگرم نوشتن بیوگرافی و عکس از خودم ...
19 آبان 1390
1